محمد معجزه زندگیمونمحمد معجزه زندگیمون، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 37 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 43 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

فندق مامان و باباش

یکی از روزای فندق و مامان

سلام به فندق گلم.. چطوری مامانی .. دلم واست تنگ شده عزیزم..   اینکه چند روزی واست ننوشتم فکر نکنی به یادت نبودماا عشقم.. مامانی و بابایی 24 ساعت شبانه روز زندگیشون شده شما.. دیروز مامان رفته وقت غربالگری دوم گرفته واسه سلامت شما نازنین.. هفته دیگه قراره شما جیگر رو ملاقات کنیم تو این هفته کلی خرید کردم واست فندقم.. کلی لباسای خوشکل.. فقط لحظه شماری میکنیم واسه اومدنت مامان جونم.. الان هم که دارم واست تعریف میکنم بعد ظهر 5شنبه هست.. شما هم 116 روزه هستین .. داریم با هم کلی میوه های خوشمزه که دیروز بابایی خریده میخوریم.. نوش جونت امید زندگی مامان و بابا ...
22 مرداد 1394

اولين خريد واسه فندقمون

  سلام فندقي مامان خوبي عشقم.. انشاءالله كه خوبي و جات هم راحته عزيز ماماني امروز اگه بدووووني چيكار كرديم با بابايي واسه گلم رفتيم خريـــــد اوليــــن خريد واسه شما عزيز دل مامان و بابا 💋💙 حالا ببين چيــــا خريديم كلي چيزاي خوشكل مباركت باشه مامان جونم ، انشاءالله بياي تن كني و كلي ذوقت كنيم خوشكلم بابايي واست پيرهن خوشكل برداشت از همون مدلايي كه خودش ميپوشه فكر كنم از همين الان ميخواد فندقش مرد بار بياره   خدايا شكـــــرت واسه اين لحظه هاي قشنگ ...
16 مرداد 1394

غربالگری اول یا NT

فندق خوشگلمون امروز 12 هفته و 4 روزشه که باید بره سونو واسه غربالگری.. این نشون میده که فندقی داره بزرگ میشه خدا رو شکر مامانی جونم میدونی غرباگری یعنی چی؟ یعنی اینکه خانوم یا اقا دکتر کلی ازمایش خون و سونو از مامان میگیرن واسه سلامتی شما دلبندم صبح خیلی زود صبحونه نخورده با بابایی راهی بیمارستان شدیم.. من یه خورده تو مسیر استرس داشتم ولی خب همش واسه سلامتی شما دعا میکردم.. بابابیی هم همش اصرار داشت که موقع سونو منم میاماااااااا منم میگفتم خب اگه اجازه دادن چرا که نه حتما باید بیای دیگه رسیدیم بیمارستان.. دوباره وقت گرفتیم خانوم دکتر اول شما رو سونو کرد.. گفت خدا رو شکر همه چیز خوبه منم اصر...
15 مرداد 1394

سونوی قلب

امروز نوبت دوم دکتر داشتیم.. هفته نهم بودی اینجا با بابایی راهی شدیم واسه رفتن به بیمارستان.. نیمه های راه که رفتیم یه کار ضروری واسه بابایی جور شد منم مجبور شدم خودم تنهایی با شما برم دکتر.. دیگه با هم رفتیم منم نوبت گرفتم.. واسه اینکه ماه رمضون بود خیلی خلوت بود زودی نوبتمون شد رفتیم تو مطب خانوم دکتر خانوم دکتر کارش و شروع کرد گفت فسقلیتون ماشالله رشد کرده یه کوچولو هم دست و باهاش در اومدن.. خلاصه گفت همه چی خدا رو شکر خیلی خوبه.. دیگه کارمون که تموم شد بلافاصله زنگ زدم به بابایی بهش گفتم که همه چی خوب بوده.. بعدش هم رفتیم دنبال بابایی که با هم برگردیم خونه.. تو ماشین هم کلی با بابایی ذوق...
15 مرداد 1394

فندق و مامانش

سلام فندق گلم.. خوبی مامان جونم.. مامانی امروز اعصابش به هم ریخته اخه موبایلش خراب شده ولی خب اشکال نداره میبرم میدم درستش میکنن امروز بذار واست تعریف کنم از صبح تا حالا چیا با هم خوردیم یه عالمه چیزای خوشمزه اول صبحی یه سیب قرمز خوشکل که شما هم خوشکل بشی دیگه نون بنیر .. چای شیر.. الان هم برنج و خوروش بادمجون و سالاد شیرازی با هم خوردیم اخه بابایی امروز کارش زیاد بود ظهر واسه ناهار نتونس بیاد خونه ...
15 مرداد 1394

اولین سونو فندقمون

چند روز بعد از اینکه فهمیدیم تو اومدی توی زندگیمون من و بابایی رفتیم دکتر که از تو سونوگرافی ببینیمت.. ولی اینقدرر ریز بودی خانوم دکتر گفت هنوز خیلی زوده.. اخه اون روز تو 5 هفته بیشتر نداشتی مامان جونم.. تا به بابایی گفتم دکتر گفته فندقتون 5 هفتشه فورا جمع و ضرب کرد و گفت یعنی الان 35 روزشه.. از فرداش هم شروع کرد روزا رو میشمرد.. 36..37..38... واسه همین گفت بذار نینیتون یه خورده بزرگتر بشه اون موقع بیاین تا بتونید ببینیش.. البته واسه ما همینم کافی بود که بدونیم وجود داری عزیزکم ما هم دیگه برگشتیم خونه و منتظر وقت بعدی.. راستی فندقم اینم بگم ک...
14 مرداد 1394

باخبر شدن قشنگترین اتفاق زندگیمون

روز اولی که فهمیدیم تو توی دل مامانی هستی روز جمعه بود. تولد امام حسین (ع) یعنی میشد 1 خرداد سال 1394 واسه ناهار رفته بودیم خونه اقا جونت خواستیم برگردیم بیبی چک از ناهید گرفتم.. قرار شد مث فرداش تست کنم ولی اینقدر عجول بودم تا رسیدم خونه پ ریدم تو حموم تست کردم و بیبی چک دوتا خط نشون داد که یعنی یه کوچولوی نازنین تو دل مامانش جوونه زده و قراره بشه جیگر گوشه مامان و باباش. خلاصه از تو حموم داد و فریاد زدم که جواب مثبت شده بابایی هم کلی خوشحال و خندان اخه چندین ماه بود که منتظر این لحظه بودیم. بعد از اینکه با بابایی کلی ذوقت کردیم به خاله و ناهید خبر دادم.. اخه ...
14 مرداد 1394

سلام به معجزه زندگیمون

  به نام خدای مهربون سلام به فندق کوچولوی مامانی و بابایی امروز که دارم برات تعریف میکنم 108 روزته خوشکلم. یعنی میشی 15 هفته و سه روز. مامانی و ببخش که از همون روز اول واست وبلاگ نساختم.. اخه همین دیروز فهمیدم میشه واسه فندقم وبلاگ بسازم.. از این به بعد قول میدم تمام خاطراتت رو بیام اینجا بنویسم. راستی بزار از الان بهت بگم چرا بهت میگیم فندق! اون روزای اولی که خیلی ریزه میزه و فسقلی بودی من و بابایی نمیدونستیم دخملی یا پسر واسه همین اسمت گذاشتیم فندق اینقد شوق و ذوق داره وقتی فندق صدات میکینم از همون اول بهت گفتم میدونم تو هم مث مامان و ...
14 مرداد 1394
1